ورود کاروان سیدالشهدا علیه السلام به کربلا
به آه، دود دلـش را به آسـمـان میداد به سینه میزد و تنها سری تکان میداد شنید کـرببلا....چـشمِ او سیاهی رفت فقط به این تنِ بی جان، حسین جان میداد تمام عـمر به لب داشت که خـدا نکـند تمام عـمـر در این راه امتحـان میداد غبار بود و عطش بود و خار و دلشوره تمامِ دشت فقط بویی از خـزان میداد به آهی از جگرش قافله به هم میریخت دل شکسته غمش را به کاروان میداد نکاه کرد به مَشک و عَلَم خدا را شکر نگـاه کرد کـنـارش عـلـی اذان میداد یکی به دوش عمو و یکی به آغوشش یکی نشسته و گهواره را تکان میداد برای بـردن اصغـر غـزالهـا جـمع اند رباب کودک خود را به این و آن میداد سه ساله چـادر او می کـشید عمه ببین سه ساله گودیِ گودال را نشان میداد سپـاه آنـطرف اما دلـش چه میلـرزید اگر تکان به سرِ نیزهاش سنان میداد رسید شامِ دهم مَحرمی نبود، ای کاش به دختـرانِ یتـیـمش کسی امان میداد برای آنکه حـرامـی به کـودکی نـرسد شکسته قامت او، بوی خیزران میداد برای آنکـه بـبـوسـد بـرادرش را بـاز تـمامِ قـوّتِ خـود را به زانـوان میداد امان نداد به او تازیـانه ور نه خودش عـقـیقِ خونی او را به ساربان میداد میان شام به پیشش کـنـیز خود را دید کسی که داشت به خانم دو تکه نان میداد |